قسمت ششم

جائیکه در او چون نگاری باشد کفر است که آنجای قراری باشد
عقلی که ترا بیند و از سر نرود سر کوفته به که زشت ماری باشد

جز دمدمه‌ی عشق تو در گوش نماند جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بی‌رنگی عشق رنگها را آمیخت وز قالب بی‌رنگ فراموش نماند

جز صحبت عاشقان و مستان مپسند دل در هوس قوم فرومایه مبند
هر طایفه‌ات بجانب خویش کشند زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند

چشمت صنما هزار دلدار کشد آن ناله‌ی زیر او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بردار کنند آن نرگس بیدار تو بیدار کشد

چشم تو هزار سحر مطلق دارد هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست از کفر نگر که دین چه رونق دارد

چشمی که نظر بدان گل و لاله کند این گنبد چرخ را پر از ناله کند
میهای هزارساله هرگز نکنند دیوانگیی که عشق یکساله کند

جودت همه آن کند که دریا نکند این دم کرمت وعده به فردا نکند
حاجت نبود از تو تقاضا کردن کز شمس کسی نور تقاضا نکند

جوزی که درونش مغز شیرین باشد درجی که در او در خوش آیین باشد
چندین ز حسد شکستن آن مطلب گر بشکنیش هزار چندین باشد

چون بدنامی بروزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب کان کف باشد که بر کناری افتد

چون خمر تو در ساغر ما در ریزند پنهان شدگان این جهان برخیزند
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند هم اهل خرابات ز ما بگریزند