جائیکه در او چون نگاری باشد | کفر است که آنجای قراری باشد | |
عقلی که ترا بیند و از سر نرود | سر کوفته به که زشت ماری باشد |
□
جز دمدمهی عشق تو در گوش نماند | جان را ز حلاوت ازل هوش نماند | |
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت | وز قالب بیرنگ فراموش نماند |
□
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند | دل در هوس قوم فرومایه مبند | |
هر طایفهات بجانب خویش کشند | زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند |
□
چشمت صنما هزار دلدار کشد | آن نالهی زیر او همه زار کشد | |
شاهان زمانه خصم بردار کنند | آن نرگس بیدار تو بیدار کشد |
□
چشم تو هزار سحر مطلق دارد | هر گوشه هزار جان معلق دارد | |
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست | از کفر نگر که دین چه رونق دارد |
□
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند | این گنبد چرخ را پر از ناله کند | |
میهای هزارساله هرگز نکنند | دیوانگیی که عشق یکساله کند |
□
جودت همه آن کند که دریا نکند | این دم کرمت وعده به فردا نکند | |
حاجت نبود از تو تقاضا کردن | کز شمس کسی نور تقاضا نکند |
□
جوزی که درونش مغز شیرین باشد | درجی که در او در خوش آیین باشد | |
چندین ز حسد شکستن آن مطلب | گر بشکنیش هزار چندین باشد |
□
چون بدنامی بروزگاری افتد | مرد آن نبود که نامداری افتد | |
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب | کان کف باشد که بر کناری افتد |
□
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند | پنهان شدگان این جهان برخیزند | |
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند | هم اهل خرابات ز ما بگریزند |