قسمت ششم

جامی که بگیرم میش انوار بود بینی که بگویم همه اسرار بود
در هر طرفی که بنگرد دیده‌ی من بی‌پرده مرا ضیاء دلدار بود

جانا تبش عشق به غایت برسید از شوق تو کارم به شکایت برسید
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری دریاب که هنگام عنایت برسید

جان باز که وصل او به دستان ندهند شیر از قدح شرع به مستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می‌نوشند یک جرعه به خویشتن‌پرستان ندهند

جان چو سمندرم نگاری دارد در آتش او چه خوش قراری دارد
زان باده‌ی لبهاش بگردان ساقی کز وی سر من عجب خماری دارد

جان را جستم ببحر مرجان آمد در زیر کفی قلزم پنهان آمد
اندر دل تاریک به راه باریک رفتم رفتم یکی بیابان آمد

جان روی به عالم همایون آورد وز چون و چگونه دل به بیچون آورد
آن راز که تاکنون همی بود نهان از زیر هزار پرده بیرون آورد

جان کیست که او بدیده کار تو کند یا دیده و دل که او شکار تو کند
گر از سر گور من برآید خاری آن خار به عشق خار خار تو کند

جان محرم درگاه همی باید برد دل پر غم و پر آه همی باید برد
از خویش به ما راه نیابی هرگز از ما سوی ما راه همی باید برد

جانم ز هواهای تو یادی دارد بیرون ز مرادها مرادی دارد
بر باد دهم خویش در این باده‌ی عشق کاین باده ز سودای تو بادی دارد

جانیکه در او از تو خیالی باشد کی آن جان را نقل و زوالی باشد
مه در نقصان گرچه هلالی باشد نقصان وی آغاز کمالی باشد