جامی که بگیرم میش انوار بود | بینی که بگویم همه اسرار بود | |
در هر طرفی که بنگرد دیدهی من | بیپرده مرا ضیاء دلدار بود |
□
جانا تبش عشق به غایت برسید | از شوق تو کارم به شکایت برسید | |
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری | دریاب که هنگام عنایت برسید |
□
جان باز که وصل او به دستان ندهند | شیر از قدح شرع به مستان ندهند | |
آنجا که مجردان بهم مینوشند | یک جرعه به خویشتنپرستان ندهند |
□
جان چو سمندرم نگاری دارد | در آتش او چه خوش قراری دارد | |
زان بادهی لبهاش بگردان ساقی | کز وی سر من عجب خماری دارد |
□
جان را جستم ببحر مرجان آمد | در زیر کفی قلزم پنهان آمد | |
اندر دل تاریک به راه باریک | رفتم رفتم یکی بیابان آمد |
□
جان روی به عالم همایون آورد | وز چون و چگونه دل به بیچون آورد | |
آن راز که تاکنون همی بود نهان | از زیر هزار پرده بیرون آورد |
□
جان کیست که او بدیده کار تو کند | یا دیده و دل که او شکار تو کند | |
گر از سر گور من برآید خاری | آن خار به عشق خار خار تو کند |
□
جان محرم درگاه همی باید برد | دل پر غم و پر آه همی باید برد | |
از خویش به ما راه نیابی هرگز | از ما سوی ما راه همی باید برد |
□
جانم ز هواهای تو یادی دارد | بیرون ز مرادها مرادی دارد | |
بر باد دهم خویش در این بادهی عشق | کاین باده ز سودای تو بادی دارد |
□
جانیکه در او از تو خیالی باشد | کی آن جان را نقل و زوالی باشد | |
مه در نقصان گرچه هلالی باشد | نقصان وی آغاز کمالی باشد |