قسمت ششم

تا رهبر تو طبع بدآموز بود بخت تو مپندار که پیروز بود
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه ترسم که چو بیدار شوی روز بود

تا سر نشود یقین که سرکش نشود وان دلبر برگزیده سرکش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حیات آب حیوان نگردد آتش نشود

تا گوهر جان در این طبایع افتاد همسایه شدند با وی این چار فساد
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت همسایه‌ی بدخدای کس را ندهاد

تا مدرسه و مناره ویران نشود اسباب قلندری بسامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده‌ی حق به حق مسلمان نشود

نایی ببرید از نیستان استاد با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد آن لب را بین که این لبت را دم داد

بانگ مستی ز آسمان می‌آید مستی ز فلک نعره‌زنان می‌آید
از نعره‌ی او جان جهان می‌شورد کان جان جهان از آن جهان می‌آید

تنها بمرو که رهزنان بسیارند یک جان داری و خصم جان بسیارند
خصم جان را جان و جهان میخوانی گولان چو تو در این جهان بسیارند

تو جانی و هر زنده غم جان بکشد هر کان دارد منت آن بکشد
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است گر تیغ زنی از بن دندان بکشد

تو هیچ نه‌ای و هیچ توبه ز وجود تو غرق زیانی و زیانت همه سود
گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود

تیری ز کمانچه‌ی ربابی بجهید از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید
آن پوست نگر که مغزها را بخلید و آن پرده نگر که پرده‌ها را بدرید