بیعشق نشاط و طرب افزون نشود | بیعشق وجود خوب و موزون نشود | |
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد | بیجنبش عشق در مکنون نشود |
□
بیمارم و غم در امتحانم دارد | اما غم او تر و جوانم دارد | |
این طرفه نگر که هرچه در رنجوری | بیرون ز غمش خورم زیانم دارد |
□
بیمن به زبان من سخن میآید | من بیخبرم از آنکه میفرماید | |
زهر و شکر آرزوی من میآید | ز آینده که داند چه کرا میشاید |
□
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد | جان و دل عاشقان ز تو شادان باد | |
آنکس که ترا بیند و شادی نکند | سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد |
□
بییاری تو دل بسوی یار نشد | تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد | |
هرچیز که بسیار شود خار شود | غمهای تو بسیار شد و خوار شد |
□
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد | بیچاره دلم در غم بسیار افتاد | |
بسیار فتاده بود اندر غم عشق | اما نه چنین زار که این بار افتاد |
□
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود | توحید به نزد او محقق نشود | |
توحید حلول نیست نابودن تست | ورنه به گزاف باطلی حق نشود |
□
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد | چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند | |
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین | آنگه بنشان نفرت انگشت نهند |
□
تا در دل من عشق تو اندوخته شد | جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد | |
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد | شعر و غزل دوبیتی آموخته شد |
□
تا در طلب مات همی کام بود | هر دم که برون ز ما زنی دام بود | |
آن دل که در او عشق دلارام بود | گر زندگی از جان طلبد خام بود |