قسمت پنجم

از یاد خدای مرد مطلق خیزد بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
این باطن مردان که عجایب بحریست چون موج زند از آن اناالحق خیزد

افسوس که طبع دلفروزیت نبود جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان بردی تو همه ولیک روزیت نبود

اکنون که رخت جان جهانی بربود در خانه نشستنت کجا دارد سو
آن روز که مه شدی نمیدانستی کانگشت نمای عالمی خواهی بود

امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد
چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز در گلستان دارد

امروز ما یار جنون میخواهد ما مجنون و او افزون می‌خواهد
گر نیست چنین پرده چرا میدرد رسوا شده او پرده برون میخواهد

امشب چه لطیف و با نوا می‌گردد لطفی دارد که کس بدان پی نبرد
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد خیره شده خواب و روبرو مینگرد

امشب ساقی به مشک می گردان کرد دل یغما بر دو دست در ایمان کرد
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد چندانکه وثاق عقل را ویران کرد

امشب شب آن نیست که از خانه روند از یار یگانه سوی بیگانه روند
امشب شب آنست که جانهای عزیز در آتش اشتیاق مستانه روند

اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد

اندر رمضان خاک تو زر میگردد چون سنگ که سرمه‌ی بصر میگردد
آن لقمه که خورده‌ای قذر میگردد وان صبر که کرده‌ای نظر میگردد