از یاد خدای مرد مطلق خیزد | بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد | |
این باطن مردان که عجایب بحریست | چون موج زند از آن اناالحق خیزد |
□
افسوس که طبع دلفروزیت نبود | جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود | |
دادم به تو من همه دل و دیده و جان | بردی تو همه ولیک روزیت نبود |
□
اکنون که رخت جان جهانی بربود | در خانه نشستنت کجا دارد سو | |
آن روز که مه شدی نمیدانستی | کانگشت نمای عالمی خواهی بود |
□
امروز خوش است هر که او جان دارد | رو بر کف پای میر خوبان دارد | |
چون بلبل مست داغ هجران دارد | مسکن شب و روز در گلستان دارد |
□
امروز ما یار جنون میخواهد | ما مجنون و او افزون میخواهد | |
گر نیست چنین پرده چرا میدرد | رسوا شده او پرده برون میخواهد |
□
امشب چه لطیف و با نوا میگردد | لطفی دارد که کس بدان پی نبرد | |
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد | خیره شده خواب و روبرو مینگرد |
□
امشب ساقی به مشک می گردان کرد | دل یغما بر دو دست در ایمان کرد | |
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد | چندانکه وثاق عقل را ویران کرد |
□
امشب شب آن نیست که از خانه روند | از یار یگانه سوی بیگانه روند | |
امشب شب آنست که جانهای عزیز | در آتش اشتیاق مستانه روند |
□
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد | آن را که وفا نیست ز عالم کم باد | |
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد | جز غم که هزار آفرین بر غم باد |
□
اندر رمضان خاک تو زر میگردد | چون سنگ که سرمهی بصر میگردد | |
آن لقمه که خوردهای قذر میگردد | وان صبر که کردهای نظر میگردد |