قسمت پنجم

از درد چو جان تو به فریاد آید آنگه ز خدای عالمت یاد آید
والله که اگر داد کنی داد آید ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید

از دیدن روئیکه ترا دیده بود ما را به خدا نور دل و دیده بود
خاصه روئیکه از ازل تا بابد از دیدن روی تو نه ببریده بود

از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره از آن چکید و نامش دل شد

از شربت سودای تو هر جان که مزید زآن آب حیات در مزید است مزید
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید زانروی اجل امید از من ببرید

از عشق تو دریا همه شور انگیزد در پای تو ابرها درر میریزد
از عشق تو برقی بزمین افتادست این دود به آسمان از آن میخیزد

از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بی‌جان ز کجا شوی که جان خواهی شد
اول به زمین از آسمان آمده‌ای آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد

از لشکر صبرم علمی بیش نماند وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز دم میدمد و مرا دمی بیش نماند

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز قبول جاوید نشد
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد

از ما بت عیار گریزان باشد وز یاری ما یار گریزان باشد
او عقل منور است و ما مست وییم عقل از سر خمار گریزان باشد

از نیکی تو طبع بداندیش نماند نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
از خیل، جلالت تو عالم بگرفت تا جمله ملک شدند و درویش نماند