قسمت پنجم

آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست کامروز ز پیراهن تو بوی برد

آن نزدیکی که دلستان را باشد من ظن نبرم که نیز جان را باشد
والله نکنم یاد مر او را هرگز زانروی که یاد غایبان را باشد

آن وسوسه‌ای که شرمها را ببرد آن داهیه‌ای که بندها را بدرد
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان در عشق جهان را به پیازی نخرد

آنها که بتش خزان سوخته‌اند وز لطف بهار چشمشان دوخته‌اند
اکنون همه را خلعت تو دوخته‌اند شیوه‌گری و غنج درآموخته‌اند

آنها که به کوی عارفان افتادند با نفخه‌ی صور چابک و دلشادند
قومی به فدای نفس تن در دادند قومی ز خود و جهان و جان آزادند

آنها که چو آب صافی و ساده روند اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پای کشیدم و دراز افتادم اندر کشتی دراز افتاده روند

آنها که دل از الست مست آوردند جانرا ز عدم عشق‌پرست آوردند
از دل بنهادند قدم بر سر جان تا یک دل پر درد بدست آوردند

آنها که شب و روز ترا بر اثرند صیاد نهانند ولی مختصرند
با هر که بسازی تو از آنت ببرند گر خود نروی کشان کشانت ببرند

آن یار که از طبیب دل برباید او را دارو طبیب چون فرمایند
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید والله که طبیب را طبیبی باید

آن یار که عقلها شکارش میشد وان یار که کوه بیقرارش میشد
گفتم که سر زلف بریدی گفتا بسیار سر اندر سر کارش میشد