آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد | من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد | |
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست | کامروز ز پیراهن تو بوی برد |
□
آن نزدیکی که دلستان را باشد | من ظن نبرم که نیز جان را باشد | |
والله نکنم یاد مر او را هرگز | زانروی که یاد غایبان را باشد |
□
آن وسوسهای که شرمها را ببرد | آن داهیهای که بندها را بدرد | |
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان | در عشق جهان را به پیازی نخرد |
□
آنها که بتش خزان سوختهاند | وز لطف بهار چشمشان دوختهاند | |
اکنون همه را خلعت تو دوختهاند | شیوهگری و غنج درآموختهاند |
□
آنها که به کوی عارفان افتادند | با نفخهی صور چابک و دلشادند | |
قومی به فدای نفس تن در دادند | قومی ز خود و جهان و جان آزادند |
□
آنها که چو آب صافی و ساده روند | اندر رگ و مغز خلق چون باده روند | |
من پای کشیدم و دراز افتادم | اندر کشتی دراز افتاده روند |
□
آنها که دل از الست مست آوردند | جانرا ز عدم عشقپرست آوردند | |
از دل بنهادند قدم بر سر جان | تا یک دل پر درد بدست آوردند |
□
آنها که شب و روز ترا بر اثرند | صیاد نهانند ولی مختصرند | |
با هر که بسازی تو از آنت ببرند | گر خود نروی کشان کشانت ببرند |
□
آن یار که از طبیب دل برباید | او را دارو طبیب چون فرمایند | |
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید | والله که طبیب را طبیبی باید |
□
آن یار که عقلها شکارش میشد | وان یار که کوه بیقرارش میشد | |
گفتم که سر زلف بریدی گفتا | بسیار سر اندر سر کارش میشد |