قسمت پنجم

آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد در دهر کدام پادشا می‌خواهد
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است زان جمله‌ی خورشید ترا می‌خواهد

آن کس که بر آتش جهانم بنهاد صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
چون شش جهتم شعله‌ی آتش بگرفت آه کردم و دست بر دهانم بنهاد

آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود
چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند

آن کس که از آب و گل نگاری دارد روزی به وصال او قراری دارد
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد کو چون تو غریب شهریاری دارد

آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد وز بهر مقام آشیانی دارد
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

آن کس که ز دل دم اناالحق میزد امروز بر این رسن معلق میزد
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد بر خود ز غمت هزار گون دق میزد

آن کس که مرا به صدق اقرار کند چون لعبتگان مرا به بازار کند
بیزارم از آن کار و نیم بازاری من بنده‌ی آن کسم که انکار کند

آن کیست که بیرون درون مینگرد در اهل جنون به صد فسون مینگرد
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد و آن کیست که از دیده برون مینگرد

آن لحظه که آن سرو روانم برسید تن زد تنم از شرم چو جانم برسید
او چونکه چنان بد چنانم برسید من چونکه چنین نیم بدانم برسید