قسمت چهارم

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست جان رفت چه جای کفش و دستار منست
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست این کار منست کار من است کار منست

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست کس نیست که اندر سرش این سودا نیست
سررشته‌ی آن ذوق کزو خیزد شوق پیداست که هست آن ولی پیدا نیست

گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است یک حبه به نزد کس نیرزی زینست
اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است
گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون دید مرا مست بهم برزد دست
چون شیشه گریست توبه‌ی ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست

گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت گفت از تلف منست عزو شرفت

گفتم چشمم که هست خاک کویت پرآب مدار بی‌رخ نیکویت
گفتا که نه کس بود که در دولت من از من همه عمر باشد آب رویت

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست گفتا که بهای بوسه‌ی ما جانست
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

گفتم عشقت قرابت و خویش منست غم نیست غم از دل بداندیش منست
گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی گستاخ مینداز گرو پیش منست

گفتم که بیا بچشم من درنگریست من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست تو مرده‌ی اینی همه ناموس تو چیست