قسمت چهارم

گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست

گر باد بر آن زلف پریشان زندت مه طال بقا از بن دندان زندت
ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت
ور درگذری از این ببینی بعیان کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

گر جمله‌ی آفاق همه غم بگرفت بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست ور طعنه‌ی عشقت شنوم ننگی نیست
با وصل خوشت میزنم و میگیرم وصلی که در او فراق را رنگی نیست

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست ور در هجری دوزخ با داغ اینست
عشق است قدیم در جهان پوشیده پوشیده برهنه میکند لاغ اینست

گر دف نبود نیشکر او دف ماست آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست آخر نه سلیمان نهان آصف ماست

گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت

گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست
این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

گر حلقه‌ی آن زلف چو شستت نگرفت تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز کز پای درآمدی و دستت نگرفت