قسمت چهارم

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

عشق تو چنین حکیم و استاد چراست مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست ور عشق خوش است این همه فریاد چراست

عشق تو در اطراف گیائی میتاخت مسکین دل من دید نشانش بشناخت
روزیکه دلم ز بند هستی برهد در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت

عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست
اندر تن ماست یا برون از تن ماست یا در نظر شمس حق تبریزیست

عشقی نه به اندازه‌ی ما در سر ماست و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست
آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست ما در خور او نه‌ایم و او درخور ماست

عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت
چون در سرشان جایگه پند ندید پای همه بوسید و ره خویش گرفت

عمریست که جان بنده بیخویشتن است و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است
برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز سر کوی تو برخاستن است

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست چنین من و ماست بیخبر از من و ما است

گر آتش دل نیست پس این دود چراست ور عود نسوخت بوی این عود چراست
این بودن من عاشق و نابود چراست پروانه ز سوز شمع خشنود چراست

گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست
ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست

گر باد بر آن زلف پریشان زندت مه طال بقا از بن دندان زندت
ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت

گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت
ور درگذری از این ببینی بعیان کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت

گر جمله‌ی آفاق همه غم بگرفت بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت

گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست ور طعنه‌ی عشقت شنوم ننگی نیست
با وصل خوشت میزنم و میگیرم وصلی که در او فراق را رنگی نیست

گر در وصلی بهشت یا باغ اینست ور در هجری دوزخ با داغ اینست
عشق است قدیم در جهان پوشیده پوشیده برهنه میکند لاغ اینست

گر دف نبود نیشکر او دف ماست آخر نه شراب عاشقی در کف ماست
آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست آخر نه سلیمان نهان آصف ماست

گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت

گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست
این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

گر حلقه‌ی آن زلف چو شستت نگرفت تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
می طعنه زنند دشمنانم شب و روز کز پای درآمدی و دستت نگرفت

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست جان رفت چه جای کفش و دستار منست
تو نیز برو دلا که این کار تو نیست این کار منست کار من است کار منست

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست کس نیست که اندر سرش این سودا نیست
سررشته‌ی آن ذوق کزو خیزد شوق پیداست که هست آن ولی پیدا نیست

گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است یک حبه به نزد کس نیرزی زینست
اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است
گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون دید مرا مست بهم برزد دست
چون شیشه گریست توبه‌ی ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست

گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت گفت ار بجهی کند غمم مستخفت
گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت گفت از تلف منست عزو شرفت

گفتم چشمم که هست خاک کویت پرآب مدار بی‌رخ نیکویت
گفتا که نه کس بود که در دولت من از من همه عمر باشد آب رویت

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست گفتا که بهای بوسه‌ی ما جانست
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

گفتم عشقت قرابت و خویش منست غم نیست غم از دل بداندیش منست
گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی گستاخ مینداز گرو پیش منست

گفتم که بیا بچشم من درنگریست من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست تو مرده‌ی اینی همه ناموس تو چیست

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت از ما بشد و هوای جائی می‌پخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش کانجا ز برای من ابائی می‌پخت

گفتم که دلم آلت و انگاز مست مانند رباب دل هم‌آواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود من میگفتم مگر که همباز منست

گفتند که شش جهت همه نور خداست فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست

گفتی چونی بنده چنانست که هست سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است

گفتی گشتم ملول و سودام گرفت تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی کان گرگ درنده باز تنهام گرفت

گم باد سریکه سروران را پا نیست وان دل که به جان غرقه‌ی این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی من موی شدم از آن مرا گنجانیست

کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید عاقل داند که آن پدر کودک نیست

گویند بیا به باغ کانجا لاغ است نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است

گویند که صاحب فنون عقل کل است مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است

گویند که عشق عاقبت تسکین است اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین این صورت بی‌قرار بالایین است

گویند مرا که این همه درد چراست وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست رو روی مهش ببین و مشکل برخاست

لطف تو جهانی و قرانی افراشت وین تعبیه‌های خود به چیزی ننگاشت
یک قطره از آن آب در این بحر چکید یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت

ما را بجز این زبان زبانی دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده‌دلان زنده به جان دگرند آن گوهر پاکشان زکانی دگر است

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در خانه‌ی دلگبر نگه نتوان داشت
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

ما عاشق عشقیم که عشق است نجات جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
وای آنکه ندارد از شه عشق برات حیوان چه خبر دارد از کان نبات

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب بازارچه‌ی قصب فروشان دگر است

ماه عید است و خلق زیر و زبر است تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است زان طبل همی زند که آن خواجه کراست

ماهی تو که فتنه‌ای نداری ز تو دست درمان ز که جویم که دلم از تو بخست
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست

مرغ جان را میل سوی بالا نیست در شش جهتش پر زدن وپروا نیست
گفتی به کجا پرد که او را یابد نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست

مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت انصاف بده که نیک مردانه گرفت
از دل چو بماند دلبرش دست کشید از جان چو بجست پای جانانه گرفت

مر وصل ترا هزار صاحب هوس است تا خود به وصال تو که را دسترس است
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام وانکس که نیافت رنج نایافت بس است

مست است دو چشم از دو چشم مستت دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان گر زانکه سر عاشق هستی هستت

مستم ز خمار عبهر جادویت دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
من سیر نمی‌شوم ز لب تر کردن آن به که مرا درافکنی درجویت

مستی ز ره آمد و بما در پیوست ساغر می‌گشت در میان دست بدست
از دست فتاد ناگهان و بشکست جامی چه زند میانه‌ی چندین مست

معشوق شراب‌خوار و بیسامانست خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
کفر سر جعد آن صنم ایمانست دیریست که درد عشق بیدرمانست

من آن توام کام منت باید جست زیرا که در این شهر حدیث من و تست
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی من از دل سخت تو نمیگردم سست

من بنده‌ی آن کسم که بیماش خوش است جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گویند وفای او چه لذت دارد ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است

من زان جانم که جانها را جانست من زان شهرم که شهر بی‌شهرانست
راه آن شهر راه بی‌پایانست رو بی‌سر و پا شو که سر و پا آنست

منصور حلاجی که اناالحق میگفت خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت
درقلزم نیستی خود غوطه بخورد آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت

من کوهم و قال من صدای یار است من نقشم و نقشبندم آن دلدار است
چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید می‌پنداری که گفت من گفتار است

من محو خدایم و خدا آن منست هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما گویم که کسی هست که سلطان منست

میدان که در درون تو مثال غاریست واندر پس آنغار عجب بازاریست
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید این یار نهانیست عجب یاریست

می‌گرییم زار و یار گوید زرقست چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست نی نی صنما میان دلها فرقست

می‌گفت یکی پری که او ناپیداست کان جان که مقدست است از جای کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست بی‌کام و دهان روزه‌گشائی او راست

مینال که آن ناله شنو همسایه است مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایه‌ی جان خودرایه است مینال که ناله عشق را سرمایه است

ناگاه بروئید یکی شاخ نبات ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات شادی روان مصطفی را صلوات

ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست جام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست

نه چرخ غلام طبع خود رایه‌ی ماست هستی ز برای نیستی مایه‌ی ماست
اندر پس پرده‌ها یکی دایه‌ی ماست ما آمده نیستیم این سایه‌ی ماست

نی با تو دمی نشستنم سامانست نی بیتو دمی زیستنم امکانست
اندیشه در این واقعه سرگردانست این واقعه نیست درد بیدرمانست

نی بی‌زر و زور شه سپه بتوان داشت نی بی‌دل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت

هان ای دل خسته روز مردانگیست در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید بگذار کنون که وقت دیوانگیست

هجران خواهی طریق عشاقانست وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید آن ذره که او سایه نخواهد جانست

هر جان عزیز کو شناسای رهست داند که هر آنچه آید از کارگه است
بر زاده‌ی چرخ و چرخ چون جرم نهی کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است

هر جان که از او دلبر ما شادانست پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازه‌ی جان نیست چنان لطف و جمال آهسته بگوئیم مگر جانانست

هر چند به حلم یار ما جورکش است لیکن زاری عاشقان نیز خوش است
جان عاشق چون گلستان میخندد تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است

هرچند شکر لذت جان و جگر است آن خود دگر است و شکر او دگر است
گفتم که از آن نی‌شکرم افزون کن گفتا نه یقین است که آن نی‌شکر است

هرچند فراق پشت امید شکست هرچند جفا دو دوست آمال ببست
نومید نمیشود دل عاشق مست مردم برسد بهر چه همت دربست

هرچند که بار آن شترها شکر است آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است او از مستی ز چشم خود بیخبر است

هر درویشی که در شکست خویش است تا ظن نبری که او خیال اندیش است
آنجا که سراپرده‌ی آنخوش کیش است از کون و مکان و کل عالم پیش است

هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست گر تا باید خورند اینخوان برپاست
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست

هر ذره که در هوا و در کیوانست بر ما همه گلشن است و هم بستانست
هرچند که زر ز راههای کانست هر قطره طلسمیست و در او عمانست

هر ذره که در هوا و در هامونست نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست سرگشته خورشید خوش بیچونست

هر ذره و هر خیال چون بیداریست از شادی و اندهان ما هشیاریست
بیگانه چرا نشد میان خویشان کز باخبران بی‌خبری بدکاریست

هر روز به نو برآید آن دلبر مست با ساغر پرفتنه‌ی پرشور بدست
گر بستانم قرابه‌ی عقل شکست ور نستانم ندانم از دستش رست

هر روز حجاب بیقراران بیش است زان درد من از قطره‌ی باران بیش است
آنجا که منم تا که بدانجا که منم دو کون چه باشد که هزاران بیش است

هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادارتر است

هر روز دل مرا سماع و طربیست میگوید حسن او بر این نیز مه‌ایست
گویند چرا خوری تو با پنج انگشت زیرا انگشت پنج آمد شش نیست

هر صورت کاید به از او امکان هست چون بهتر از آن هست نه معشوق منست
صورتها را همه بران از دل خویش تا صورت بیصورت آید در دست

هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت وز دیده‌ی من خیال روی تو نرفت
در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت

هشیار اگر زر و گر زرین است اسب است ولی بهاش کم از زینست
هر کو به خرابات نشد عنین است زیرا که خرابات اصول دینست

هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است خونریزی او خلاصه‌ی پرهیز است
خورشید چو با بنده عنایت دارد عیبی نبود که بنده بیگه خیز است

یاری که به حسن از صفت افزونست در خانه درآمد که دل تو چونست
او دامن خود کشان و دل میگفتش دامن برکش که خانه‌ی پرخونست

یاری که به نزد او گل و خار یکیست در مذهب او مصحف و زنار یکیست
ما را غم آن یار چرا باید خورد کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست

یاری که غمش دوای هر بیمار است او را یار است هرکه با او یار است
گویند مرا باش در کار مدام من بی‌کارم ولیک او در کار است

یکبار به مردم و مرا کس نگریست گر بار دگر زنده شوم دانم زیست
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست

یک چشم من از روز جدائی بگریست چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم گفتم نگریستی نباید نگریست

ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث پاکی و منزهی ز نسیان و حدث
جز فکر تو در سرم همه عین خطاست جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث

ما را چو ز عشق میشود راست مزاج عشق است طبیب ما و داروی علاج
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن این عشق ز کس نزاد و نی‌داد نتاج

اندر سر من نبود جز رای صلاح اندر شب و روز پاک جویای صلاح
امسال چنانم که نیارم گفتن یک سال دگر وای مرا وای صلاح

آبی که از این دیده چو خون میریزد خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد

آنان که محققان این درگاهند نزد دل اهل دل چو برگ کاهند
اهل دل خاصگان شاهنشاهند باقی همه هرچه هست خرج راهند

آن تازه تنی که در بلای تو بود آغشته به خون کربلای تو بود
یارب که چه کار دارد و کارستان آن بی‌کاری که از برای تو بود

آنجا بنشین که همنشین مردانند تا دود کدورت ترا بنشانند
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان زانبیش که اندیشه کنی میدانند

آنجا که بهر سخن دل ما گردد من می‌دانم که زود رسوا گردد
چندان بکند یاد جمال خوش تو کر هر نفسش نقش تو پیدا گردد

آن خوبانی که فتنه‌ی بتکده‌اند ما را به خرابات بتان ره زده‌اند
کافر دل و خونخواره این ره بده‌اند وز مکر چنین عابد و زاهد شده‌اند

آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد
گفتا همه آن کنم که رایت خواهد دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد

آن دل که به شاهد نهان درنگرد کی جانب ملکت جهان درنگرد
بی‌زار شود ز چشم در روز اجل کان روی رها کند به جان درنگرد

آندم که ز افلاک گهر ریز کند هر ذره بسوی اصل خود خیز کند
از نخوت آن باد و زین باد هوس هر ذره ز آفتاب پرهیز کند

آن ذره که جز همدم خورشید نشد بر نقد زد و سخره‌ی امید نشد
عشقت به کدام سر درافتاد که زود از باد تو رقصان چو سر بید نشد

آن راحت جان گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد
زین گل چو درخت سر برآرم خندان کاب حیوان گرد گلم میگردد

آنرا که به ضاعت قناعت باشد هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد
زنهار تولا مکن الا به خدای کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد

آن را که به علم و عقل افراشته‌اند او را به حساب روزی انگاشته‌اند
وان را که سر از عقل تهی داشته‌اند از مال به جای آن درانباشته‌اند

آن را که خدای ناف بر عشق برید او داند ناله‌های عشاق شنید
هر جای که دانه دید زانجا برمید پرید بدان سوی که مرغی نپرید

آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد از رحمت و فضل اوش امداد رسد
کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد

آن را منگر که ذوفنون آید مرد در عهد و وفا نگر که چون آید مرد
از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد از هرچه صفت کنی فزون آید مرد

آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
اسباب و علل پیش من آمد همه باد بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد

آن روز که جان خرقه‌ی قالب پوشید دریای عنایت از کرم میجوشید
سرنای دل از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد و بخروشید