قسمت سوم

جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است وز شیره و باغ آن نکورو خورده‌است
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید خونش ریزم که خون ما او خورده است

جانی و جهانی و جهان با تو خوش است ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است

حسنت که همه جهان فسونش بگرفت درد حسد حسود چونش بگرفت
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست از بس عاشق که کشت خونش بگرفت

چشم تو ز روزگار خونریزتر است تیر مژه‌ی تو از سنان تیزتر است
رازی که بگفته‌ای بگوشم واگوی زانروی که گوش من گرانخیزتر است

چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست

چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست بر چنگ ترانه‌ای همی زد شبها است
کیم بر تو غزلسرایان روزی وان قول مخالفش نمیید راست

چون دانستم که عشق پیوست منست وان زلف هزار شاخ در دست منست
هرچند که دی مست قدح میبودم امروز چنانم که قدح مست منست

خون دلبر من میان دلداران نیست او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
گر خیره‌سری زنخ زند گو میزن معشوق ازین لطیفتر امکان نیست

چون دید مرا مست بهم برزد دست گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون شیشه گریست توبه‌ی ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست

چونی که ترش مگر شکربارت نیست یا هست شکر ولی خریدارت نیست
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی یا میدانی ز کاسدی کارت نیست