تا چهرهی آفتاب جان رخشانست | صوفی به مثال ذرهها رقصانست | |
گویند که این وسوسهی شیطانست | شیطان لطیف است و حیات جانست |
□
تا حاصل دردم سبب درمان گشت | پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت | |
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون | تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت |
□
تا در دل من صورت آن رشک پریست | دلشاد چو من در همهی عالم کیست | |
والله که بجز شاد نمیدانم زیست | غم میشنوم ولی نمیدانم چیست |
□
تا تن نبری دور زمانم کشته است | آن چشمهی آب حیوانم کشته است | |
او نیست عجب که دشمن جانش کشت | من بوالعجبم که جان جانم کشته است |
□
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست | بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست | |
چون دیک هزار کف بسر میآرد | تا خلق ندانند که او در جوشست |
□
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست | در سینه ز بازار رخش غلغلههاست | |
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست | در گردن دل ز زلف او سلسلههاست |
□
تا من بزیم پیشه و کارم اینست | صیاد نیم صید و شکارم اینست | |
روزم اینست و روزگارم اینست | آرام و قرار و غمگسارم اینست |
□
تا مهر نگار باوفایم بگرفت | من بودم و او چو کیمیایم بگرفت | |
او را به هزار دست جویان گشتم | او دست دراز کرد و پایم بگرفت |
□
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست | خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست | |
سر خواستهی گر بدهم یا ندهم | سر را محلی نیست تقاضاش خوشست |
□
توبه چکنم که توبهام سایهی تست | بار سر توبه جمله سرمایهی توست | |
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود | کو آن توبه که لایق پایهی تست |