قسمت سوم

تا چهره‌ی آفتاب جان رخشانست صوفی به مثال ذره‌ها رقصانست
گویند که این وسوسه‌ی شیطانست شیطان لطیف است و حیات جانست

تا حاصل دردم سبب درمان گشت پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت

تا در دل من صورت آن رشک پریست دلشاد چو من در همه‌ی عالم کیست
والله که بجز شاد نمیدانم زیست غم میشنوم ولی نمیدانم چیست

تا تن نبری دور زمانم کشته است آن چشمه‌ی آب حیوانم کشته است
او نیست عجب که دشمن جانش کشت من بوالعجبم که جان جانم کشته است

تا ظن نبری که این زمین بیهوشست بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
چون دیک هزار کف بسر می‌آرد تا خلق ندانند که او در جوشست

تا عرش ز سودای رخش ولوله‌هاست در سینه ز بازار رخش غلغله‌هاست
از باده‌ی او بر کف جان بلبله‌هاست در گردن دل ز زلف او سلسله‌هاست

تا من بزیم پیشه و کارم اینست صیاد نیم صید و شکارم اینست
روزم اینست و روزگارم اینست آرام و قرار و غمگسارم اینست

تا مهر نگار باوفایم بگرفت من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
او را به هزار دست جویان گشتم او دست دراز کرد و پایم بگرفت

تنها نه همین خنده و سیماش خوشست خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته‌ی گر بدهم یا ندهم سر را محلی نیست تقاضاش خوشست

توبه چکنم که توبه‌ام سایه‌ی تست بار سر توبه جمله سرمایه‌ی توست
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود کو آن توبه که لایق پایه‌ی تست