بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت | وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت | |
باری دل من جز صفت گل نگرفت | بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت |
□
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست | خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست | |
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است | زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست |
□
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست | کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست | |
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست | در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست |
□
بیدیده اگر راه روی عین خطاست | بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست | |
در صومعه و مدرسه از راه مجاز | آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست |
□
بیرون ز تن و جان و روان درویش است | برتر ز زمین و آسمان درویش است | |
مقصود خدا نبود بس خلق جهان | مقصود خدا از این جهان درویش است |
□
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست | کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست | |
جان باید داد و دل بشکرانهی جان | آنرا که تمنای چنین مأوائیست |
□
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست | دانستن او نه درخور پایهی ماست | |
در معرفتش همین قدر دانم | ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست |
□
بییار نماند هرکه با یار بساخت | مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت | |
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید | گل بوی از آن یافت که با خار بساخت |
□
تا این فلک آینهگون بر کار است | اندریم عشق موج خون در کار است | |
روزی آید برون و روزی ناید | اما شب و روز اندرون در کار است |
□
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست | ایمن منشین که بتپرستی باقیست | |
گیرم بت پندار شکستی آخر | آن بت که ز پندار برستی باقیست |