قسمت سوم

بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
باری دل من جز صفت گل نگرفت بی‌حاصلیم جز ره حاصل نگرفت

پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست

بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

بی‌دیده اگر راه روی عین خطاست بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
در صومعه و مدرسه از راه مجاز آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست

بیرون ز تن و جان و روان درویش است برتر ز زمین و آسمان درویش است
مقصود خدا نبود بس خلق جهان مقصود خدا از این جهان درویش است

بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
جان باید داد و دل بشکرانه‌ی جان آنرا که تمنای چنین مأوائیست

بیرون ز جهان و جان یکی دایه‌ی ماست دانستن او نه درخور پایه‌ی ماست
در معرفتش همین قدر دانم ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست

بی‌یار نماند هرکه با یار بساخت مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی از آن یافت که با خار بساخت

تا این فلک آینه‌گون بر کار است اندریم عشق موج خون در کار است
روزی آید برون و روزی ناید اما شب و روز اندرون در کار است

تا با تو ز هستی تو هستی باقیست ایمن منشین که بت‌پرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر آن بت که ز پندار برستی باقیست