قسمت دوم

از بسکه دل تو دام حیلت افراخت خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت
ماننده‌ی فرعون خدا را نشناخت چون برق گرفت عالمی را بگداخت

از بی‌یاری ظریفتر یاری نیست وز بی‌کاری لطیفتر کاری نیست
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید والله که چو او زیرک و عیاری نیست

از جمله طمع بریدنم آسانست الا ز کسی که جان ما را جانست
از هرکه کسی برد برای تو برد از تو که برد دمی کرا امکان است

از حلقه‌ی گوش از دلم باخبر است در حلقه‌ی او دل از همه حلقه‌تر است
زیر و زبر چرخ پر است از غم او هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است

از دوستی دوست نگنجم در پوست در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست
هرگز نزید به کام عاشق معشوق معشوق که بر مراد عاشق زید اوست

از دیدن اغیار چو ما را مدد است پس فرد نه‌ایم و کار ما در عدد است
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است هردل که نه بی‌خود است زیر لگد است

از عهد مگو که او نه بر پای منست چون زلف تو عهد من شکن در شکن است
زان بند شکن مگو که اندر لب تست یا زان آتش که از لبت در دهن است

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست ما را به میان آن فضا سودائیست
عارف چو بدان رسید سر را بنهد نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست

از نوح سفینه ایست میراث نجات گردان و روان میانه‌ی بحر حیات
اندر دل از آن بحر برسته است نبات اما چون دل نه نقش دارد نه جهات

العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات
هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات