از بسکه دل تو دام حیلت افراخت | خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت | |
مانندهی فرعون خدا را نشناخت | چون برق گرفت عالمی را بگداخت |
□
از بییاری ظریفتر یاری نیست | وز بیکاری لطیفتر کاری نیست | |
هرکس که ز عیاری و حیله ببرید | والله که چو او زیرک و عیاری نیست |
□
از جمله طمع بریدنم آسانست | الا ز کسی که جان ما را جانست | |
از هرکه کسی برد برای تو برد | از تو که برد دمی کرا امکان است |
□
از حلقهی گوش از دلم باخبر است | در حلقهی او دل از همه حلقهتر است | |
زیر و زبر چرخ پر است از غم او | هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است |
□
از دوستی دوست نگنجم در پوست | در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست | |
هرگز نزید به کام عاشق معشوق | معشوق که بر مراد عاشق زید اوست |
□
از دیدن اغیار چو ما را مدد است | پس فرد نهایم و کار ما در عدد است | |
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است | هردل که نه بیخود است زیر لگد است |
□
از عهد مگو که او نه بر پای منست | چون زلف تو عهد من شکن در شکن است | |
زان بند شکن مگو که اندر لب تست | یا زان آتش که از لبت در دهن است |
□
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست | ما را به میان آن فضا سودائیست | |
عارف چو بدان رسید سر را بنهد | نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست |
□
از نوح سفینه ایست میراث نجات | گردان و روان میانهی بحر حیات | |
اندر دل از آن بحر برسته است نبات | اما چون دل نه نقش دارد نه جهات |
□
العین لفقدکم کثیرالعبرات | والقلب لذکرکم کثیرالحسرات | |
هل یرجع من زماننا ما قدفات | هیهات و هل فات زمان هیهات |