آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست | میلش بسوی اطلس مقراضی نیست | |
شد قاضی ما عاشق از روز ازل | با غیر قضای عشق او راضی نیست |
□
آنکس که امید یاری غم داده است | هان تا نخوری که او ترا دم داده است | |
در روز خوشی همه جهان یار تواند | یار شب غم نشان کسی کم داده است |
□
آنکس که بروی خواب او رشک پریست | آمد سحری و بر دل من نگریست | |
او گریه و من گریه که تا آمد صبح | پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست |
□
آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است | بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است | |
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد | آن مسکین را چه خارها در دیده است |
□
آنکس که درون سینه را دل پنداشت | گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت | |
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع | این جمله رهست خواجه منزل پنداشت |
□
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است | فاش است میان عاشقان مشتهر است | |
وانکس که ز ناموس نهان میدارد | پیداست که در فراق زیر و زبر است |
□
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست | وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست | |
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست | وانکس که ترا بیتو کند یار تو اوست |
□
آنکو ز نهال هوست شبخیزانست | چون مست بهر شاخ در آویزنست | |
کز شاخ طرب حاملهی فرزند است | کو قرهی عین طربانگیزانست |
□
آن نور مبین که در جبین ما هست | وان ض یقین که در دل آگاهست | |
این جملهی نور بلکه نور همه نور | از نور محمد رسولالله است |
□
آواز تو ارمغان نفخ صور است | زان قوت و قوت هر دل رنجور است | |
آواز بلند کن کهتا پست شوند | هرجا که امیریست و یا مأمور است |