قسمت دوم

آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست
شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی نیست

آنکس که امید یاری غم داده است هان تا نخوری که او ترا دم داده است
در روز خوشی همه جهان یار تواند یار شب غم نشان کسی کم داده است

آنکس که بروی خواب او رشک پریست آمد سحری و بر دل من نگریست
او گریه و من گریه که تا آمد صبح پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست

آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است
وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد آن مسکین را چه خارها در دیده است

آنکس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع این جمله رهست خواجه منزل پنداشت

آنکس که ز سر عاشقی باخبر است فاش است میان عاشقان مشتهر است
وانکس که ز ناموس نهان میدارد پیداست که در فراق زیر و زبر است

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست
وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست وانکس که ترا بی‌تو کند یار تو اوست

آنکو ز نهال هوست شبخیزانست چون مست بهر شاخ در آویزنست
کز شاخ طرب حامله‌ی فرزند است کو قره‌ی عین طرب‌انگیزانست

آن نور مبین که در جبین ما هست وان ض یقین که در دل آگاهست
این جمله‌ی نور بلکه نور همه نور از نور محمد رسول‌الله است

آواز تو ارمغان نفخ صور است زان قوت و قوت هر دل رنجور است
آواز بلند کن کهتا پست شوند هرجا که امیریست و یا مأمور است