آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است | انصاف بده چه لایق آن دهن است | |
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز | این بینمکی ز شور بختی منست |
□
آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست | چون غرقهی ما شدی همه لطف و وفاست | |
گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست | ور راست نهای چپ ترا گیرم راست |
□
آن جان که از او دلبر ما شادانست | پیوسته سرش سبز و لبش خندان است | |
اندازهی جان نیست چنان لطف و جمال | آهسته بگوئیم مگر جانانست |
□
آن جاه و جمالی که جهانافروز است | وان صورت پنهان که طرب را روز است | |
امروز چو با ما است درو آویزیم | دی رفت و پریر رفت که روز امروز است |
□
آن چشم فراز از پی تاب شده است | تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است | |
صد آب ز چشم ما روان کردی دی | امروز نگر که صد روان آب شده است |
□
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است | زو خواب طمع مدار کوکی خفته است | |
پندارد کاین نیز نهایت دارد | ای بیخبر از عشق که این را گفته است |
□
آن چیست کز او سماعها را شرف است | وان چیست که چون رود محل تلف است | |
میید و میرود نهان تا دانند | کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است |
□
آن چیست که لذتست از او در صورت | وان چیست که بیاو است مکدر صورت | |
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز | یک لحظه ز لامکان زند بر صورت |
□
آن خواجه که بار او همه قند تر است | از مستی خود ز قند خود بیخبر است | |
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی | نی گفت ندانست که آن نیشکر است |
□
آن دم که مرا بگرد تو دورانست | ساقی و شراب و قدح و دور، آنست | |
واندم که ترا تجلی احسانست | جان در حیرت چو موسی عمرانست |