قسمت اول

با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز شراب وصل دائم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما تا صبح عدم خشک نیابی لب ما

بر رهگذر بلا نهادم دل را خاص از پی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز شکرانه‌ی آن به باد دادم دل را

پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا

بیگاه شده است لیک مر سیران را سیری نبود بجز که ادبیران را
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را

تا از تو جدا شده است آغوش مرا از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه‌ای از بهر خدا مکن فراموش مرا

تا با تو بوم نخسبم از یاریها تا بی‌تو بوم نخسبم از زاریها
سبحان‌الله که هردو شب بیدارم توفرق نگر میان بیداریها

تا چند از این غرور بسیار ترا تا کی ز خیال هر نمودار ترا
سبحان‌الله که از تو کاری عجب است تو هیچ نه و این همه پندار ترا

تا عشق ترا است این شکرخائیها هر روز تو گوش دار صفرائیها
کارت همه شب شراب پیمائیها مکر و دغل و خصومت افزائیها

تا کی باشی ز دور نظاره‌ی ما ما چاره‌گریم و عشق بیچاره ما
جان کیست کمینه طفل گهواره‌ی ما دل کیست یکی غریب آواره‌ی ما

تا نقش خیال دوست با ماست دلا ما را هم عمر خود تماشاست دلا
وانجا که مراد دل برآرید ای دل یک خار به از هزار خرماست دلا