آن دل که شد او قابل انوار خدا | پر باشد جان او ز اسرار خدا | |
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر | کو جمله به نمکزار خدا |
□
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا | وان نقش تو از آب منی نیست بیا | |
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان | کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا |
□
خاموش مرا گرفت و در آب افکند | . . . | |
آبی که حلاوتی دهد آب مرا | ترمیخواهد ز اشک محراب مرا | |
آن کس که ترا نقش کند او تنها | تنها نگذاردت میان سودا | |
در خانه تصویر تو یعنی دل تو | بر رویاند دو صد حریف زیبا |
□
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را | بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را | |
مایه بخشد مشعلهی ایمان را | بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را |
□
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا | روشن گردد جمال ذرات مرا | |
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق | یک وقت شود جمله اوقات مرا |
□
آواز ترا طبع دل ما بادا | اندر شب و روز شاد و گویا بادا | |
آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم | آواز تو چون نای شکرخا بادا |
□
از آتش عشق در جهان گرمیها | وز شیر جفاش در وفا نرمیها | |
زانماه که خورشید از او شرمندهست | بیشرم بود مرد چه بیشرمیها |
□
از بادهی لعل ناب شد گوهر ما | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما | |
از بسکه همی خوریم می بر سر می | ما در سر می شدیم و می در سر ما |
□
از حال ندیده تیره ایامان را | از دور ندیده دوزخ آشامان را | |
دعوی چکنی عشق دلارامان را | با عشق چکار است نکونامان را |
□
از ذکر بسی نور فزاید مه را | در راه حقیقت آورد گمره را | |
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز | این گفتن لا اله الا الله را |
□
افسوس که بیگاه شد و ما تنها | در دریائی کرانهاش ناپیدا | |
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم | در بحر خدا به فضل و توفیق خدا |
□
انجیرفروش را چه بهتر جانا | ز انجیرفروشی ای برادر جانا | |
سرمست زئیم و مست میریم ای جان | هم مست دوان دوان به محشر جانا |
□
اول به هزار لطف بنواخت مرا | آخر به هزار غصه بگداخت مرا | |
چون مهره مهر خویش میباخت مرا | چون من همه از شدم بینداخت مرا |
□
ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا | بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا | |
عالم بیتو غبار و گرد است بیا | این مجلس عیش بیتو سرد است بیا |
□
ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا | از ماه تو تحفهها است شبگرد ترا | |
هر چند که سرخ روست اطراف شفق | شهمات همی شوند رخ زرد ترا |
□
ای اشک روان بگو دلافزای مرا | آن باغ و بهار و آن تماشای مرا | |
چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا | اندیشه مکن بیادبیهای مرا |
□
ای باد سحر خبر بده مر ما را | در ره دیدی آن دل آتشپا را | |
دیدی دل پرآتش و پرسودا را | کز آتش بسوخت صد خارا را |
□
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها | از نطع دلم ببردهای بازیها | |
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک | سازم چون ماه کاسه پردازیها |
□
ای خواجه به خواب درنبینی ما را | تا سال دگر دگر نبینی ما را | |
ای شب هردم که جانب ما نگری | بیروشنی سحر نبینی ما را |
□
ای داده بنان گوهر ایمانی را | داده بجوی قلب یکی کانی را | |
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد | بسپرد به پشه، لاجرم جانی را |
□
ای در سر زلف تو پریشانیها | واندر لب لعلت شکرافشانیها | |
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی | ای جان چه پشیمان که پشیمانیها |
□
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را | درباز که راه نیست کم خرجان را | |
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه | من کی گنجم چو ره نشد مرجان را |
□
ای دل بچه زهره خواستی یاری را | کو کرد هلاک چون تو بسیاری را | |
دل گفت که تا شوم همه یکتائی | این خواستم که بهر همین کاری را |
□
ای دوست به دوستی قرینیم ترا | هرجا که قدم نهی زمینیم ترا | |
در مذهب عاشقی روا کی باشد | عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا |
□
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا | ای دولت و اقبال من و کار و کیا | |
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا | بیحضرت تو این همه سوداست بیا |
□
ای شب شادی همیشه بادی شادا | عمرت به درازی قیامت بادا | |
در یاد من آتشی از صورت دوست | ای غصه اگر تو زهره داری یادا |
□
این آتش عشق میپزاند ما را | هر شب به خرابات کشاند ما را | |
با اهل خرابات نشاند ما را | تا غیر خرابات نداند ما را |
□
این روزه چو غربال به بیزد جان را | پیدا آرد قراضهی پنهان را | |
جانی که کند خیره مه تابان را | بیپرده شود نور دهد کیوان را |
□
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما | مستی گردد که روز بیند شب ما | |
ای آنکه گریخت از در مذهب ما | گوشش بکشد فراق تا ملهب ما |
□
با عشق روان شد از عدم مرکب ما | روشن ز شراب وصل دائم شب ما | |
زان می که حرام نیست در مذهب ما | تا صبح عدم خشک نیابی لب ما |
□
بر رهگذر بلا نهادم دل را | خاص از پی تو پای گشادم دل را | |
از باد مرا بوی تو آمد امروز | شکرانهی آن به باد دادم دل را |
□
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا | بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا | |
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی | عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا |
□
بیگاه شده است لیک مر سیران را | سیری نبود بجز که ادبیران را | |
چه روز و چه شب چه صبح دلیران را | چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را |
□
تا از تو جدا شده است آغوش مرا | از گریه کسی ندیده خاموش مرا | |
در جان و دل و دید فراموش نهای | از بهر خدا مکن فراموش مرا |
□
تا با تو بوم نخسبم از یاریها | تا بیتو بوم نخسبم از زاریها | |
سبحانالله که هردو شب بیدارم | توفرق نگر میان بیداریها |
□
تا چند از این غرور بسیار ترا | تا کی ز خیال هر نمودار ترا | |
سبحانالله که از تو کاری عجب است | تو هیچ نه و این همه پندار ترا |
□
تا عشق ترا است این شکرخائیها | هر روز تو گوش دار صفرائیها | |
کارت همه شب شراب پیمائیها | مکر و دغل و خصومت افزائیها |
□
تا کی باشی ز دور نظارهی ما | ما چارهگریم و عشق بیچاره ما | |
جان کیست کمینه طفل گهوارهی ما | دل کیست یکی غریب آوارهی ما |
□
تا نقش خیال دوست با ماست دلا | ما را هم عمر خود تماشاست دلا | |
وانجا که مراد دل برآرید ای دل | یک خار به از هزار خرماست دلا |
□
جانا به هلاک بنده مستیز و بیا | رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا | |
ای مکر در آموخته هرجائی را | یک مکر برای من درانگیز و بیا |
□
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا | نی اول و نی آخهر و آغاز مرا | |
جان میدهد از درونه آواز مرا | کی کاهل راه عشق درباز مرا |
□
چو نزود نبشته بود حق فرقت ما | از بهر چه بود جنگ و آن وحشت ما | |
گر بد بودیم رستی از زحمت ما | ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما |
□
خود را به خیل درافکنم مست آنجا | تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا | |
یا پای رساندم به مقصود و مراد | یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا |
□
در جای تو جا نیست بجز آن جان را | در کوه تو کانیست بجو آن کان را | |
صوفی رونده گر توانی میجوی | بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را |
□
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را | نیک بشنو تو نکتهی بیچون را | |
هر خون که نخوردهست آن نرگس او | از دیدهی من روان ببین آن خون را |
□
در سر دارم ز می پریشانیها | با قند لب تو شکرافشانیها | |
ای ساقی پنهان چو پیاپی کردی | رسوا شود این دم همه پنهنیها |
□
دستان کسی دست زنان کرد مرا | بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا | |
حاصل دل او دل مرا گردانید | هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا |
□
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا | زین کار که چشم داری از کار و کیا | |
برخیز که تا پیشترک ما برویم | زان پیش که قاصدی بیاید که بیا |
□
دود دل ما نشان سوداست دلا | و اندود که از دل است پیداست دلا | |
هر موج که میزند دل از خون ای دل | آن دل نبود مگر که دریاست دلا |
□
دیدم در خواب ساقی زیبا را | بر دست گرفته ساغر صهبا را | |
گفتم به خیالش که غلام اوئی | شاید که به جای خواجه باشی ما را |
□
زنهار دلا به خود مده ره غم را | مگزین به جهان صحبت نامحرم را | |
با تره و نانی چو قناعت کردی | چون تره مسنج سبلت عالم را |
□
طنبور چو تن تن برآرد به نوا | زنجیر در آن شود دل بیسر و پا | |
زیرا که نهان در زهش آواز کسی | میگوید او که جسته همراه بیا |
□
عاشق شب خلوت از پی پی گم را | بسیار بود که کژ نهد انجم را | |
زیرا که شب وصال زحمت باشد | از مردم دیده دیدهی مردم را |
□
عاشق همه سال مست و رسوا بادا | دیوانه و شوریده و شیدا بادا | |
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم | چون مست شویم هرچه بادا بادا |
□
عشق تو بکشت ترکی و تازی را | من بندهی آن شهید و آن غازی را | |
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد | حق گفت دلا رها کن این بازی را |
□
عشقست طریق و راه پیغمبر ما | ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما | |
ای مادر ما نهفته در چادر ما | پنهان شده از طبیعت کافر ما |
□
عمریست ندیدهایم گلزار ترا | وان نرگس پرخمار خمار ترا | |
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا | دیریست ندیدهایم رخسار ترا |
□
غم خود که بود که یاد آریم او را | در دل چه که بر خاک نگاریم او را | |
غم باد امید لیک بس بیمغز است | گر سر ننهد مغز برآریم او را |
□
گر بوی نمیبری در این کوی میا | ور جامه نمیکنی در این جوی میا | |
آن سوی که سویها از آنسوی آید | میباش همان سوی و بدین سوی میا |
□
گر جان داری بیا و جان باز آنجا | آن جای که بودهای ز آغاز آنجا | |
یک نکته شنید جان از آنجا آمد | صد نکته شنید چون نشد باز آنجا |
□
گر در طلب خودی ز خود بیرونآ | جو را بگذار و جانب جیحون آ | |
چون گاو چه میکشی تو بار گردون | چرخی بزن و بر سر این گردون آ |
□
گر عمر بشد عمر دگر داد خدا | گر عمر فنا نماند نک عمر بقا | |
عشق آب حیاتست در این آب درآ | هر قطره از این بحر حیاتست جدا |
□
گر من میرم مرا بیارید شما | مرده بنگار من سپارید شما | |
گر بوسه دهد بر لب پوسیدهی من | گر زنده شوم عجب مدارید شما |
□
کوتاه کند زمانه این دمدمه را | وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را | |
اندر سر هر کسی غروریست ولی | سیل اجل قفا زند این همه را |
□
گویم که کیست روحافزا مرا | آنکس که بداد جان ز آغاز مرا | |
گه چشم مرا چو باز بر میبندد | گه بگشاید به صید چون باز مرا |
□
گه میگفتم که من امیرم خود را | گه نالهکنان که من اسیرم خود را | |
آن رفت و از این پس نپذیرم خود را | بگرفتم این که من نگیرم خود را |
□
لاحول ولا دور کند آن غم را | گر دیو رسد جان بنی آدم را | |
آن کز دم لاحول ولا غمگین شد | لا حول ولا فزون کند آن دم را |
□
ما اطیب ما الذما احلانا | کنا مهجا ولم نکن ابدانا | |
این شأبنا کرامة مولانا | یعفو و یعیدنا کما ابدنا |
□
من تجربه کردم صنم خوشخو را | سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را | |
یک روز گره نبست او ابرو را | دارم بیمرگ و زندگانی او را |
□
من ذره و خورشید لقائی تو مرا | بیمار غمم عین دوائی تو مرا | |
بیبال و پراندر پی تو میپرم | من کاه شدم چو کهربائی تو مرا |
□
منصور بدآن خواجه که در راه خدا | از پنبهی تن جامهی جان کرد جدا | |
منصور کجا گفت اناالحق میگفت | منصور کجا بود خدا بود خدا |
□
مولای اناالتائب مما سلفا | هل تقبل عذر عاشق قد تلفا | |
این کان ندامتی صدودا و جفا | مولای عفیالله عفیالله عفا |
□
میآمد یار مست و تنها تنها | با نرگس پرخمار رعنا رعنا | |
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش | فریاد برآورد که یغما یغما |
□
نور فلکست این تن خاکی ما | رشک ملک آمدست چالاکی ما | |
که رشک برد فرشته از پاکی ما | که بگریزد دیو ز بیباکی ما |
□
هان ای سفری عزم کجایست کجا | هرجا که روی نشستهای در دل ما | |
چندان غم دریاست ترا چون ماهی | کافشاند لب خشک تو را در دریا |
□
یک چند به تقلید گزیدم خود را | نادیده همی نام شنیدم خود را | |
در خود بودم زان نسزیدم خود را | از خود چو برون شدم بدیدم خود را |
□
یک طرفه عصاست موسی این رمه را | یک لقمه کند چو بفکند این همه را | |
نی سور گذارد او و نی ملحمه را | هر عقل نکرد فهم این زمزمه را |
□
آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب | وان علم که در نشان نگنجد به طلب | |
سریست میان دل مردان خدای | جبریل در آن میان نگنجد به طلب |
□
آنی که فلک با تو درآید به طرب | گر آدمیی شیفته گردد چه عجب | |
تا جان بودم بندگیت خواهم کرد | خواهی به طلب مر او خواهی مطلب |
□
از بانگ سرافیل دمیده است رباب | تا زنده و تازه کرده دلهای کباب | |
آن سوداها که غرقه گشتند و فنا | چون ماهیکان برآمدند از تک آب |
□
امروز چو هر روز خرابیم خراب | مگشا در اندیشه و برگیر رباب | |
صدگونه نماز است و رکوعست و سجود | آنرا که جمال دوست باشد محراب |
□
امشب ز برای دل اصحاب مخسب | گوش شب را بگیر و برتاب مخسب | |
گویند که فتنه خفته بهتر باشد | بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب |
□
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب | کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب | |
دل چون ماهست در دل اندیشه مدار | انداز تو اندیشه گری را در آب |
□
اندیشه و غم را نبود هستی و تاب | آنجا که شرابست و ربابست و کباب | |
عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب | چون سبزه و گل نهید لب بر لب آب |
□
ای آنکه تو دیر آمدهای در کتاب | گر بشتابند کودکان تو مشتاب | |
گر مانده شدند قوم و از دست شدند | این دست تو است زود برگیر رباب |
□
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب | ای آنکه تو صحت تنی من ایوب | |
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب | من دست همیزنم تو پائی میکوب |
□
ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب | در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ | |
چون دلو درین ظلمت چه ره میکرد | باشد که برآئی به سر چاه مخسب |
□
ای روی ترا غلام گلنار مخسپ | وی رونق نوبهار و گلزار مخسب | |
ای نرگس پرخمار خونخوار مخسب | امشب شب عشرت است زنهار مخسب |
□
ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب | در دور درآ چو چرخ دوار مخسب | |
بیداری ما چراغ عالم باشد | یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب |
□
این باد سحر محرم رازست مخسب | هنگام تفرع و نیاز است مخسب | |
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد | این در که نبسته است باز است مخسب |
□
ای یار که نیست همچو تو یار مخسب | وی آنکه ز تو راست شود کار مخسب | |
امشب ز تو صد شمع بخواهد افروخت | زنهار تو اندریم زنهار مخسب |
□
بردار حجابها به یکبار امشب | یک موی ز هر دو کون مگذار امشب | |
دیروز حدیث جان و دل میگفتی | پیش تو نهیم کشته و زار امشب |
□
بیجام در این دور شرابست شراب | بیدود در این سینه کبابست کباب | |
فریاد رباب عشق از زحمهی او است | زنهار مگو همین ربابست رباب |
□
بیطاعت دین بهشت رحمان مطلب | بیخاتم حق ملک سلیمان مطلب | |
چون عاقبت کار اجل خواهد بود | آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
□
بیکار مشین درآ درآمیز شتاب | بیکار بدن به خور برد یا سوی خواب | |
از اهل سماع میرسد بانک رباب | آن حلقهی ذاهل شدگانرا دریاب |
□
حاجت نبود مستی ما را به شراب | یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب | |
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی | شوریده و مستیم چو مستان خراب |
□
خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب | زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب | |
شد جانب دل دیدددلی چون سیماب | شد جانب تن دید خراب و چه خراب |
□
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب | اندر پی من بیا و ره را دریاب | |
زیرا به خطا راه بری سوی صواب | زیرا به سال ره بری سوی جواب |
□
در چشم آمد خیال آن در خوشاب | آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب | |
پنهان گفتم براز در گوش دو چشم | مهمان عزیز است بیفزای شراب |
□
دل در هوس تو چون ربابست رباب | هر پاره ز سوز تو کبابست کباب | |
دلدار ز درد ما اگر خاموش است | در خاموشی دو صد جوابست جواب |
□
ساقی در ده برای دیدار صواب | زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب | |
بیمار بدن نیم که بیمار دلم | شربت چه بود شراب در ده تو شراب |
□
سبحانالله من و تو ای در خوشاب | پیوسته مخالفیم اندر هر باب | |
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد | تو بخت منی که برنیائی از خواب |
□
شب گردم گرد شهر چون باد و چو آب | از گشتن گرد شهر کس ناید خواب | |
عقل است که چیزها از موضع جوید | تمییز و ادب مجو تو از مست و خراب |
□
شب گشت درین سینه چه سوز است عجب | میپندارم کاول روز است عجب | |
در دیدهی عشق مینگنجد شب و روز | این دیدهی عشق دیده دوز است عجب |
□
علمی که ترا گره گشاید به طلب | زان پیش که از تو جان برآید به طلب | |
آن نیست که هست مینماید بگذار | آن هست که نیست مینماید به طلب |
□
گر آب حیات خوشگواری ای خواب | امشب بر ما کار نداری ای خواب | |
گر با عدد موی سر تست امشب | یکسر نبری و سر نخاری ای خواب |
□
گرم آمد عاشقانه و چست شتاب | برتافته روح او ز گلزار صواب | |
بر جملهی قاضیان دوانید امروز | در جستن آب زندگی قاضی کاب |
□
گر میخواهی بقا و پیروز مخسب | از آتش عشق دوست میسوز مخسب | |
صد شب خفتی و حاصل آن دیدی | از بهر خدا امشب تا روز مخسب |
□
مستند مجردان اسرار امشب | در پرده نشستهاند با یار امشب | |
ای هستی بیگانه از این ره برخیز | زحمت باشد بودن اغیار امشب |
□
هستم به وصال دوست دلشاد امشب | وز غصهی هجر گشته آزاد امشب | |
با یار بچرخم و دل میگوید | یارب که کلید صبح گم باد امشب |
□
یارب یارب به حق تسبیح رباب | کش در تسبیح صد سالست و جواب | |
یارب به دل کباب و چشم پرآب | جوشانتر از آنیم که در خم، شراب |
□
یاری کن و یار باش ای یار مخسب | ای بلبل سرمست به گلزار مخسب | |
یاران غریب را نگهدار مخسب | امشب شب بخشش است زنهار مخسب |
□
آب حیوان در آب و گل پیدا نیست | در مهر دلت مهر گسل پیدا نیست | |
چندین خجل از کیست خجل پیدا نیست | این راه بزن که ره به دل پیدا نیست |
□
آری صنما بهانه خود کم بودت | تا خواب بیامد و ز ما بر بودت | |
خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت | فریاد ز نرگسان خواب آلودت |
□
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست | در بند توانگری و درویشی نیست | |
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان | با خویشتنش بدرهی خویشی نیست |
□
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت | چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت | |
از حلقهی گوش او چنین پندارم | کانجا که زر است گوش میباید داشت |
□
آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست | آن ساده به از دو صد نگار زیبا است | |
آن آتش شهوت که چو صاف و ساده است | بنگر چه نگاران که از آن آتش خاست |
□
آن بت که جمال و زینت مجلس ماست | در مجلس ما نیست ندانیم کجاست | |
سرویست بلند و قامتی دارد راست | کز قامت او قیامت از ما برخاست |
□
آن پیش روی که جان او پیش صف است | داند که تو بحری و جهان همچو کفست | |
بیدف و نیی، رقص کند عاشق تو | امشب چه کند که هر طرف نای و دفست |