بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
|
|
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
|
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
|
|
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
|
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
|
|
کندر حضیض افتد، از ربوهی سنی
|
ای زادهی عدم، تو بهر دم جوانتری
|
|
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
|
هستی میان پوست که از مغز بهترست
|
|
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
|
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
|
|
با درد مریم، آری صد میوهی جنی
|
مینا کن برونی، و بینا کن درون
|
|
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
|
ای جان و ای جهان جهانبین و آن دگر
|
|
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
|
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
|
|
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
|
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
|
|
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
|
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
|
|
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
|
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
|
|
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
|
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
|
|
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
|
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
|
|
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
|
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
|
|
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
|
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
|
|
تو کیمیا نهی، علم کیمیاستی
|
ای عشق جبرئیل در راز گستری
|
|
گویی که وحی آر همه انبیاستی
|
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
|
|
و از گمان عقل و تفکر جداستی
|
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
|
|
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
|
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
|
|
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
|