چهل و سوم

بسیار اغنیا چو درختان سبز هست این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم کندر حضیض افتد، از ربوه‌ی سنی
ای زاده‌ی عدم، تو بهر دم جوانتری وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود با درد مریم، آری صد میوه‌ی جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر

ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی! یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی تو کیمیا نه‌ی، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم گر باد نیست از چه سبب در هواستی