چهل و یکم

و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟! چه برد ز سر احمد دل تیره‌ی جهودی؟!
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو

چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله هله سوی بزم گل شو که تو نیز می‌پرستی
پی‌شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم تو نیازموده‌ی غم، ز کسی شنیده استی »
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی » زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم » به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟ بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی