و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
|
|
ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!
|
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
|
|
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!
|
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
|
|
همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی
|
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
|
|
نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی
|
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
|
|
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
|
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
|
|
چه برد ز سر احمد دل تیرهی جهودی؟!
|
ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوشگو
|
|
که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
|
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
|
|
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
|
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
|
|
هله سوی بزم گل شو که تو نیز میپرستی
|
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
|
|
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!
|
پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
|
|
که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »
|
به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
|
|
نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»
|
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
|
|
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟
|
به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
|
|
تو نیازمودهی غم، ز کسی شنیده استی »
|
به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
|
|
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
|
به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
|
|
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »
|
هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
|
|
بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی
|
تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
|
|
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی
|
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
|
|
بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی
|
چو بدید مستی او، حرکات و چستی او
|
|
به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی
|