چون لعل لبت نمود تلقین | بر دل ننهیم بند لعلین |
□
تا ساقی ما توی بیاری | کفرست و حرام، هوشیاری | |
ای عقل، اگرچه بس عزیزی | در مست نظر مکن به خواری | |
گر آن، داری، نکو نظر کن | کان کو دارد، تو آن نداری | |
گر پای ترا بتی بگیرد | یکدم نهلد که سر به خاری | |
دیوانه شوی که تو ز سودا | در ریگ سیاه، تخم کاری | |
در مرگ حیات دید عارف | چون رست ز دیدهای ناری | |
نورآمد و نار را فرو کشت | دی را بکشد دم بهاری | |
در چشم تو شب اگرچه تیرهست | در دیدهی او کند نهاری | |
میگوید عشق با دو چشمش | « مستی و خوشی و پرخماری » | |
بس کردم، تا که عشق بیمن | تنها بکند سخن گزاری | |
امروز دلست آرزومند | چون طره اوست بند بربند |