سی‌وهشتم

چون لعل لبت نمود تلقین بر دل ننهیم بند لعلین

تا ساقی ما توی بیاری کفرست و حرام، هوشیاری
ای عقل، اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری
گر آن، داری، نکو نظر کن کان کو دارد، تو آن نداری
گر پای ترا بتی بگیرد یکدم نهلد که سر به خاری
دیوانه شوی که تو ز سودا در ریگ سیاه، تخم کاری
در مرگ حیات دید عارف چون رست ز دیدهای ناری
نورآمد و نار را فرو کشت دی را بکشد دم بهاری
در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست در دیده‌ی او کند نهاری
می‌گوید عشق با دو چشمش « مستی و خوشی و پرخماری »
بس کردم، تا که عشق بی‌من تنها بکند سخن گزاری
امروز دلست آرزومند چون طره اوست بند بربند