سی‌و هفتم

سه بوسه ز تو وظیفه دارم ای بر رخ من سحر گزیده
تا صلح کنیم بر دو، امروز زیرا که ملولی و رمیده
خامش، که کریم دلبرست او اخلاق و خصال او حمیده
هین، خواب مرو که دزد و لولی دزدید کلاهت از فضولی

این نفس تو شد گنه فزایی کرمی بد و گشت اژدهایی
شب مرداری، حرام خواری روز اخوت و دزد و ژاژخایی
رو داد بخواه از امیری صاحب علمی، صواب رایی
نبود بلد از خلیفه خالی مخلوق کیست، بی‌خدایی؟!
رنجور بود جهان به تشویش بی‌عدل و سیاست و لوایی
بیماری و علت جهان را شمشیر بود پسین دوایی
هنگام جهاد اکبر آمد خیز ای صوفی، بکن غزایی
از جوع ببر گلوی شهوت شوریده مشو به شوربایی
تن باشد و جان، سخای درویش اینست اصول هر سخایی
بگداز به آتشش، که آتش مر خامان راست کیمیایی
خاموش که نار نور گردد ساقی شود آتش و سقایی
صد خدمت و صد سلام از ما بر عقل کم خموش گویا