ای بانگ و صلای آن جهانی | ای آمده تا مرا بخوانی | |
ما منتظر دم تو بودیم | شادآ، که رسول لامکانی | |
هین، قصهی آن بهار برگو | چون طوطی آن شکرستانی | |
افسرده شدیم و زرد گشتیم | از زمزمهی دم خزانی | |
ما را برهان ز مکر این پیر | ما را برسان بدان جوانی | |
زهر آمد آن شکر، که او داد | سردی و فسردگی نشانی | |
پا زهر بیار و چارهی کن | کز دست شدیم ما، تو دانی | |
زین زهر گیاهمان برون بر | هم موسی عهد و هم شبانی | |
پیش تو امانت شعیبم | ما را بچران به مهربانی | |
تا ساحل بحر و روضه ما را | در پیش کنی و خوش برانی | |
تا فربه و با نشاط گردیم | از سنبل و سوسن معانی | |
پنهان گشتند این رسولان | از ننگ و تکبر ملولان |
□
ای چشم و چراغ هردو دیده | ما را بقروی جان کشیده | |
ما را ز قرو میار بیرون | ناخورده تمام، و ناچریده | |
لاغر چو هلال ماند طفلی | سه ماه ز شیر وا بریده | |
بگذار به لطف طفل جان را | اندر بر دایه در خزیده | |
چون نالهی ما به گوشت آمد | آن را مشمار ناشنیده | |
در لب، سر شاخ سخت گیرد | هر سیب که هست نارسیده | |
از بیم، که تا نیفتد از شاخ | ماند بیذوق و پژمریده | |
جان نیست ازان جماد کمتر | با دایهی عقل برگزیده |