سی‌و هفتم

ای بانگ و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی
ما منتظر دم تو بودیم شادآ، که رسول لامکانی
هین، قصه‌ی آن بهار برگو چون طوطی آن شکرستانی
افسرده شدیم و زرد گشتیم از زمزمه‌ی دم خزانی
ما را برهان ز مکر این پیر ما را برسان بدان جوانی
زهر آمد آن شکر، که او داد سردی و فسردگی نشانی
پا زهر بیار و چاره‌ی کن کز دست شدیم ما، تو دانی
زین زهر گیاهمان برون بر هم موسی عهد و هم شبانی
پیش تو امانت شعیبم ما را بچران به مهربانی
تا ساحل بحر و روضه ما را در پیش کنی و خوش برانی
تا فربه و با نشاط گردیم از سنبل و سوسن معانی
پنهان گشتند این رسولان از ننگ و تکبر ملولان

ای چشم و چراغ هردو دیده ما را بقروی جان کشیده
ما را ز قرو میار بیرون ناخورده تمام، و ناچریده
لاغر چو هلال ماند طفلی سه ماه ز شیر وا بریده
بگذار به لطف طفل جان را اندر بر دایه در خزیده
چون ناله‌ی ما به گوشت آمد آن را مشمار ناشنیده
در لب، سر شاخ سخت گیرد هر سیب که هست نارسیده
از بیم، که تا نیفتد از شاخ ماند بی‌ذوق و پژمریده
جان نیست ازان جماد کمتر با دایه‌ی عقل برگزیده