ز شاه ماست ملک با مرادی
|
|
که او ختمست احسان را، و بادی
|
گر احسان را زبان باشد بگردد
|
|
به مدح و شکر او سیصد عبادی
|
بدان سوی جهان گر گوش داری
|
|
چه چاوشان جانندش منادی!
|
دهان آفرینش باز مانده
|
|
ازان روزی که دیدستش ز شادی
|
همی گوید به عالم او به سوگند
|
|
که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
|
یکی چندی نهان شو تا نگردد
|
|
همه بازار مهرویان کسادی
|
بدیدم عشق خوانی را فتاده
|
|
به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
|
که تو خونریز جمله عاشقانی
|
|
تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
|
بگفتا: « دیدهام چیزی که صد ماه
|
|
ازو سوزند در نار ودادی »
|
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟
|
|
فرشته یا پری، یا تش نژادی
|
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش
|
|
چو بندهی عیب ناک اندر مزادی
|