سی‌پنجم

در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بی‌رواجی
به چرخ چارمت عیسیست داعی به پیش دولتت چاوش ساعی

ز شاه ماست ملک با مرادی که او ختمست احسان را، و بادی
گر احسان را زبان باشد بگردد به مدح و شکر او سیصد عبادی
بدان سوی جهان گر گوش داری چه چاوشان جانندش منادی!
دهان آفرینش باز مانده ازان روزی که دیدستش ز شادی
همی گوید به عالم او به سوگند که: « تا زادی، چنین روزی نزادی »
یکی چندی نهان شو تا نگردد همه بازار مه‌رویان کسادی
بدیدم عشق خوانی را فتاده به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ »
که تو خون‌ریز جمله عاشقانی تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! »
بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه ازو سوزند در نار ودادی »
خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟ فرشته یا پری، یا تش نژادی
به تبریز آ دلا، از لحر عشقش چو بنده‌ی عیب ناک اندر مزادی