سی‌و سوم

رها کن ناز، تا تنها نمانی مکن استیزه، تا عذرا نمانی
مکن گرگی، مرنجان همرهان را که تا چون گرگ در صحرا نمانی
دو چشم خویشتن در غیب دردوز که تا آنجا روی، اینجا نمانی
منه لب بر لب هر بوسه جویی که تا ز آن دلبر زیبا نمانی
ز دام عشوه پر خود نگه‌دار که تا از اوج و از بالا نمانی
مشو مولای هی ناشسته رویی که تا از عشق، مولانا نمانی
مکن رخ همچو زر از غصه‌ی سیم که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی
چو تو ملک ابد جویی به همت ازین نان و ازین شربا نمانی
رها کن عربده، خو کن حلیمی که تا از بزم شاه ما نمانی
همی کش سرمه‌ی تعظیم در چشم پیاپی، تا که نابینا نمانی
چو ذره باش پویان سوی خورشید که تا چون خاک، زیر پا نمانی
چو استاره به بالا شب‌روی کن که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی
مزن هر کوزه را در خنب صفوت که تا از عروةالوثقی نمانی
ز بعد این غزل ترجیع باید شراب گل مکرر خوشتر آید

چو در عهد و وفا دلدار مایی چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟
چو الحمدت همی خوانیم پیوست کچون الحمد دفع رنجهایی
درآ در سینها کرام جانی درآ در دیدها که توتیایی
فرو کن سر ز روزنهای دلها که چاره نیست هیچ از روشنایی
چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد چو جانی، کس نمی‌داند کجایی
چو خمری، در سر مستان درافتی برآیند از حیا و پارسایی