جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
|
|
گویند خسیسان که: « محالست و علالا »
|
خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی
|
|
تا چرخ برقص آید و صد زهرهی زهرا
|
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا
|
|
میغرد و میپرد از انجای دل ما
|
برخیز و بخیلانه در خانه فروبند
|
|
کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا
|
این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟
|
|
این نور خدایست تبارک و تعالا
|
هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر
|
|
اول غم و سودا و بخرید بیضا
|
آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست
|
|
یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا
|
تا شید برآرد به سر کوه برآید
|
|
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
|
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
|
|
شاباش زهی سلسلهی جذب و تقاضا
|
در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟
|
|
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
|
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست
|
|
گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا
|
هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانهست
|
|
گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانهست
|
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید
|
|
مانندهی او نیست کسی، ژاژ مخایید
|
ور زانک شما را خلل و عیب نمودست
|
|
آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید
|
بستهست مگر روزن این خانهی دنیا
|
|
خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید
|
روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست
|
|
تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟
|
آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر
|
|
چون گوی بغلتید که خوش بیسر و پایید
|
تسلیم شده در خم چوگان الهی
|
|
گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید
|
در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار
|
|
چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید
|
ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید
|
|
آخر بخود آیید، شما عین عطایید
|