سی و یکم

زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی
کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی