زهی سودای بیخویشی، که هیچ از خویش نندیشی | که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی | |
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر | یکی مهروی سیمینبر، مر او را فر سلطانی | |
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش | ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی | |
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را | زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی | |
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن | نتان از خویش ببریدن، و او خویش است میدانی | |
کیست آن شاه شمسالدین، ز تبریز نکو آیین | زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی |