که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
|
|
شدی بتر ز من مجنون، شدی بیعقل و سودایی
|
چو مرمر بودهام من خود، مگر کر بودهام من خود
|
|
چه اندر بودهام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
|
ولیک آن ماهرو دارد، هزاران مشک بو دارد
|
|
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
|
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
|
|
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
|
شبی دیدم به خواب اندر، که میفرمود آن مهتر
|
|
کزان میهای جانپرور، تو هم با ما و بیمایی
|
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
|
|
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
|
نپنداری ولی مستی، ازان تو بیدل و دستی
|
|
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
|
چو از عقلت همی کاهد، چو بیخویشت همی دارد
|
|
همی عذر تو میخواهد، چو تو غرقاب میهایی
|
بدیدم شعلهی تابان، چه شعله؟ نور بیپایان
|
|
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
|
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
|
|
ملی یا بادهی احمر، به خوبی و به زیبایی
|
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
|
|
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
|
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
|
|
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
|
ز بادهی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
|
|
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
|
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
|
|
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
|
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
|
|
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
|
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
|
|
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
|
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
|
|
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
|
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
|
|
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
|
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
|
|
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
|
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
|
|
ز بیخویشی نمیدانند، که اول چیست، یا ثانی
|