سی و یکم

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی
چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی
بدیدم شعله‌ی تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر ملی یا باده‌ی احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده

ز باده‌ی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟ نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی