بیست و هشتم

شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان می‌کشند تو از چه و زندانشان سوی تماشا می‌کشی
تن را که لاغر می‌کنی، پر مشک و عنبر می‌کنی مر پشه‌ی را پیش کش، شهپر عنقا می‌کشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت می‌دهی طوطی جان پاک را، مست و شکرخا می‌کشی
نزدیک مریم بی‌سبب، هنگام آن درد و تعب از شاخ خشک بی‌رطب هر لحظه خرما می‌کشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون از راه پنهان هردمش ای جان به بالا می‌کشی
یونس به بحر بی‌امان محبوس بطن ماهیی او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می‌کشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل خوان ملایک می‌نهی، نزل مسیحا می‌کشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می‌کشی فردوس جان را از کرم در پیش مهمان می‌کشی

درد دل عشاق را، خوش سوی درمان می‌کشی هر تشنه‌ی مشتاق را، تا آب حیوان می‌کشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را هرکس که او انسان بود او را تو این سان می‌کشی
سلطان سلطانان توی، احسان بی‌پایان توی در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان می‌کشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع می‌کنی گویی کمینه بنده‌ی، خوان پیش سلطان می‌کشی
زنبیلشان پر می‌کنی، پر لعل و پر در می‌کنی چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان می‌کشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان زندانیان غمگین شده، گویی به زندان می‌کشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان می‌خرد گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان می‌کشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان می‌کشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان می‌کشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان می‌کشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان می‌کشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده این کف به سر بر می‌رود، چون سر به کیوان می‌کشی