لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
|
|
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
|
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
|
|
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
|
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
|
|
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
|
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
|
|
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
|
گیرم که نبینی به نظر چشمهی خورشید
|
|
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
|
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
|
|
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
|
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
|
|
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
|
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
|
|
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
|
برجه که رسیدند رسولان بهاری
|
|
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
|
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
|
|
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
|
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
|
|
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
|
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
|
|
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
|
ابرش عوض آب همی روح فشاند
|
|
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
|