بیست و ششم

لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمه‌ی خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !