اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش
|
|
زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
|
دنیا چو کهرباست و همه که رباید او
|
|
گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
|
هرکو سفر به بحر کند در سفینهاش
|
|
او ساکن و رونده و همراه انبیاست
|
در نان بسی برفتی، در آب هم برو
|
|
از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست
|
زینسان طبق طبق، متعالی همی شوی
|
|
اما علای مرتبه جز صورت علاست
|
این ره چنین دراز به یکدم میسرست
|
|
این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست
|
آری، دراز و کوته در عالم تنست
|
|
اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
|
گر در جفا رود ره وگر در وفا رود
|
|
جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!
|