بیست و پنجم

اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست
دنیا چو کهرباست و همه که رباید او گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست
هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش او ساکن و رونده و همراه انبیاست
در نان بسی برفتی، در آب هم برو از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست
زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی اما علای مرتبه جز صورت علاست
این ره چنین دراز به یکدم میسرست این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست
آری، دراز و کوته در عالم تنست اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست
گر در جفا رود ره وگر در وفا رود جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!