بیست و پنجم

امسال سال تست، اگر زهره طالعی زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا
ای شاه، کژنهاده‌ی از مستی آن کلاه چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
جانها فنا شوند ز جام خدای خویش ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز » گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا
چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم » ای زاده‌ی وفاش تو چونی درین جفا؟
منت خدای راست که بازآمدی به بحر چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو گفتن ز بعد صلح: « چنین گفته‌ی مرا »
در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی جان را به نظم کردن پروا کجاستی

در روضه‌ی ریاحین می‌گرد چپ و راست گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
گل دسته در هوای عفن پایدار نیست آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست
زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود زیرا که پروریده‌ی آن معتدل هواست
اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست
ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
الفقر فخر گفت رسول خدای ازین سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت بهر پیاده‌ی چو پیاده شوی، سخاست