امسال سال تست، اگر زهره طالعی
|
|
زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا
|
خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو
|
|
من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا
|
ای شاه، کژنهادهی از مستی آن کلاه
|
|
چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟
|
جانها فنا شوند ز جام خدای خویش
|
|
ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا
|
گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »
|
|
گویند : « آنچنان که بود درد بیدوا
|
چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم
|
|
مهجور از لقای تو ای ماه کبریا
|
در بحر زادهایم و به خشکی فتادهایم »
|
|
ای زادهی وفاش تو چونی درین جفا؟
|
منت خدای راست که بازآمدی به بحر
|
|
چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی
|
زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو
|
|
گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهی مرا »
|
در بزم اولیا نه شکوفه نه عربدهست
|
|
در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا
|
آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست
|
|
هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا
|
ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی
|
|
جان را به نظم کردن پروا کجاستی
|
در روضهی ریاحین میگرد چپ و راست
|
|
گل دسته بستن تو ندانم پی کراست
|
گل دسته در هوای عفن پایدار نیست
|
|
آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست
|
زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود
|
|
زیرا که پروریدهی آن معتدل هواست
|
اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی
|
|
اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست
|
هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا
|
|
در بحر، بیقبا شدنت شرط آشناست
|
ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش
|
|
گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست
|
الفقر فخر گفت رسول خدای ازین
|
|
سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست
|
کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت
|
|
بهر پیادهی چو پیاده شوی، سخاست
|