بیست و چهارم

بر روی زمین ای جان، این سایه‌ی عشق آمد تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
با مشعله‌ی جانان، در پیش شعاع جان تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده ای گوشه‌ی هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی تو چشمه‌ی حیوانی، ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان ساغر هله گردان کن، پر باده‌ی جان‌افزا
آن باده‌ی جان‌افزا، از دل ببرد غم را چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت » گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »
ماهی که هم از اول با حر بیارامد در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!