بر روی زمین ای جان، این سایهی عشق آمد
|
|
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
|
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
|
|
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
|
با مشعلهی جانان، در پیش شعاع جان
|
|
تاریک بود انجم، بیمغز بود جوزا
|
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
|
|
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
|
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
|
|
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
|
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
|
|
ای گوشهی هر زندان با روی خوشت صحرا
|
ای ساقی روحانی، پیشآر می جانی
|
|
تو چشمهی حیوانی، ما جمله در استسقا
|
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
|
|
ساغر هله گردان کن، پر بادهی جانافزا
|
آن بادهی جانافزا، از دل ببرد غم را
|
|
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
|
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
|
|
کز گفتن نام جان، دل میبرود از جا
|
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
|
|
گفتا که: « نمیآیم، کاین خار به از خرما »
|
ماهی که هم از اول با حر بیارامد
|
|
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
|
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
|
|
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
|
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
|
|
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
|