بیست و چهارم

هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد جز تشنه نیاشامد از چشمه‌ی حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده جان سیر خورد جانا، از مایده‌ی خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم رازم همه پیدا کرد، آن باده‌ی پنهانت
ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو تا سجده‌ی شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهره‌ی چون اطلس، زین اطلس ما را بس تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا

امروز گرو بندم با آن بت شکرخا من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا