بیست و سوم

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین آتش زند خوبی و در جمله‌ی خوبان چنین
کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟
گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر » گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »
از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین
حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین
اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟! تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین
از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »
آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین
دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده در کف گرفته مشعله، از شعله‌ی عین‌الیقین
زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین
کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟! کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کمد امین؟!
ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین
شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین
پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد

می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها »
حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا
آیینه‌ی کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا
گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا
آبی که جفت گل بود، کی آینه‌ی مقبل بود چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا
جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من: « عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا »