ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
|
|
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
|
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
|
|
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
|
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
|
|
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
|
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچاند
|
|
باورم مینکنی، هین بشنو بانگ امان
|
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
|
|
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
|
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
|
|
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
|
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
|
|
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
|
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
|
|
میستان نور ز سبحان و بخلقان میده
|
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
|
|
بیوفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
|
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
|
|
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
|
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
|
|
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
|
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
|
|
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
|
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
|
|
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
|
بینسیم کرمت جان نگشاید دیده
|
|
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
|
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
|
|
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
|
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهی روز؟
|
|
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
|
بیتو ای آب حیات من و ای باد صبا
|
|
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
|
تا ز انفاس خدا درندمد روحالله
|
|
مریمان شکرستان نشوند آبستن
|
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
|
|
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
|
نه تو ساقی روانها بدهی ششصد سال؟
|
|
تن تن چنگ تو میآمد بیزحمت تن؟
|