بیست و دوم

ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده

زو فراموش شدت بندگی و خدمت من بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود » زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استاره‌ی روز؟ نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بده‌ی ششصد سال؟ تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟