بیست و یکم

چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو
ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک کار اقبال و ستاره‌ست، نه کار بازو
چون چنین روی بدیدی نظرت روشن شد پشت را باز شناسد نظر تو از رو
هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود هم ز اول بود او شیفته و سوداخو
صدفی باشد گردان به هوای گوهر سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو
جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو »
جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو
گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو