بیست و یکم

باد امرود همی ریزد اگر نفشانی می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود
این بود رزق کریمی که وفادار بود که ز دست و دهن تو نتوانندربود
قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد که چه کوتاه قیامست و درازست سجود
شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع

همچو گل خنده‌زنان از سر شاخ افتادیم هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم
آدمی از رحم صنع دوباره زاید این دوم بود که مادر دنیا زادیم
تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را آنک زادست ببیند که کجا افتادیم
نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم
او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست همه دان داند ما را که درین بغدادیم
یاد ما گر بکنی هم به خیالی نگری نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم
لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو که مقیمان خوش آباد جهان شادیم
پیشه‌ی ورزش شادی ز حق آموخته‌ایم اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم
مردن و زنده‌شدن هر دو وثاق خوش ماست عجبی‌وار نترسیم، خوش و منقادیم
رحما بینهم آید، همچون آییم چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم
هر خیالی که تراشی ز یکی تا به هزار هم عدد باشد، و می‌دانک برون ز اعدادیم
از پی هر طلب تو عوضی از شاهست همچو عطسه که پیش یرحمک‌الله است

شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟
عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند چون بود آن صنمی که حسن است و خوش‌خو؟
در چنین دوغ فتادی که ندارد پایان منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو
این شب قدر چنانست که صبحش ندمد گشت عنوان برات تو رجال صد قوا