هجدهم

گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
از چه رسید آب را آینه‌گی؟ ز صافیی از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی صاحب نان و جامگی، هر طرفی‌ست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین لیک نیم مشبهی غره‌ی هر مشبهی
شرح که بی‌زبان بود، بی‌ضرر و زیان بود هم تو بگو شهنشها، فایده‌ی موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته