گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی
|
|
این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی
|
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان
|
|
لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
|
از چه رسید آب را آینهگی؟ ز صافیی
|
|
از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
|
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی
|
|
صاحب نان و جامگی، هر طرفیست اسپهی
|
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی
|
|
نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
|
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین
|
|
لیک نیم مشبهی غرهی هر مشبهی
|
شرح که بیزبان بود، بیضرر و زیان بود
|
|
هم تو بگو شهنشها، فایدهی موجهی
|
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
|
|
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته
|