هجدهم

گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!
جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضه‌ی روح سبز بین، ساکن روضه حور عین مست و خراب می‌روی، نقل ملوک می‌چری
فرجه‌ی باغ می‌کنی، شادی و لاغ می‌کنی با صنمان شرم‌گین، پرده‌ی شرم می‌دری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بی‌ترجیع چون بود؟! بند کنش که بند تو سلسله‌ی جنون بود

از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو گفت: که « لاابالیی، خیره‌کشی، شهنشهی
بی‌پر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی بی‌رسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بی‌رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادیها نوشته‌ی شهر به شهر گشته‌ی جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!
مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی گول ز حرف من شود نکته‌شناس و آگهی »
گفتم: « کدیه می‌کنم، ای تو حیات هر صنم تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی »