هفدهم

خاک کوی دوست را از بو بدان خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شیرین او می‌فزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گیر یعنی درد او رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیعست برجه تازه شود چون جمالش بی‌حد و اندازه شو

دیگران رفتند خانه‌ی خویش باز ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حیران تو باشد دارد او روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگیر که جنون تو خوش است ای بی‌نیاز
طوق شاهان چاکر این سلسله‌ست عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسن‌بخش از آب خضر طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو در بهار حسن خود تو می‌گراز
حسن تو باید که باشد بر مراد عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل خواهشان چون نای گیر و می‌نواز
خواهشان بی‌قدر کن چون سنگ و خاک خواه چون گوهر بدهشان امتیاز