هفدهم

گر دلت گیرد و گر گردی مول زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست هین روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک می‌برندت کشکشان هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند می‌کنند اندر دل ایشان دخول
خیره منگر، دیدها در اصل دار تا نباشی روز مردن بی‌اصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود معجزاتست و گواهان عدول
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »
ربنا افرغ علینا صبرنا لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
بر اشارت یاد کن ترجیع را در ببند و ره مدتشنیع را

ای گذر کرده ز حال و از محال رفته اندر خانه‌ی فیه رجال
ای بدیده روی وجه‌الله را کین جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال
چون بمالی چشم، در هر زشتیی صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را می‌راند و خوبی او می‌کشاند گوش جان را که تعال