شانزدهم

فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته بسوی حلقه‌ی خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی