شانزدهم

چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟ زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش

بیار از خانه‌ی رهبان میی همچون دم عیسی که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی
ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانه‌ی خیال تن که پرحورست و آهرمن بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »
خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی

مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل