شانزدهم

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حله‌ی اطلس بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
توی عمر جوان من، توی معمار جان من که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش

بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ
ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!