سیزدهم

پیکان آسمان که به اسرار ما درند ما را کشان کشان به سماوات می‌برند
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم تا سایها ز چشمه‌ی خورشید برخورند
زیرا که آفتاب پرستند، سایها چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
از عقل اولست در اندیشه عقلها تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل نی بسته‌ی منازل و پالان و استرند
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟! این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار

رو سوی آسمان حقایق بدان رهی کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟ می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ از بادهای لعل برفته ز سر خمار
گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ » گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار