دوازدهم

زان باده‌ی صوفی بود از جام، مجرد کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
اول سبقت بود « الف هیچ ندارد » زان پیش رو افتاد و سپهدار و مید
« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز در صورت جیم آمد، و جیمست مقید
میم از الف و هاست مرکب بنبشتن ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شده‌ی بر لب این جوی، پی غسل نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست

من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پرده‌ی لب بود که گر لب بگشاید نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش » وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا