یازدهم

چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون ولی مکه کسی بیند، که نبود بسته‌ی خیره
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبه‌ی دولت رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته

بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را ببخشی میوه‌ی معنی درخت خشک دعوی را
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد می‌گردد چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را