چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
|
|
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره
|
هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
|
|
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره
|
زهی خورشید جانافزا که یک تابش چو شد پیدا
|
|
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره
|
بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
|
|
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره
|
رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
|
|
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهی خیره
|
امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهی دولت
|
|
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره
|
چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
|
|
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره
|
جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
|
|
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره
|
مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
|
|
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره
|
بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
|
|
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
|
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
|
|
به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را
|
به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
|
|
ببخشی میوهی معنی درخت خشک دعوی را
|
بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
|
|
باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را
|
همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
|
|
چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را
|
چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی
|
|
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را
|
شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
|
|
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را
|
بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
|
|
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را
|
ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
|
|
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را
|
مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد میگردد
|
|
چو برگ آن شاخ میلرزد مگر دریافت معنی را
|
بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
|
|
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را
|