جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری
|
|
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی
|
بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
|
|
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »
|
بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
|
|
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »
|
نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها
|
|
که آن سایهست و این خورشید و آن پستست و این سامی
|
اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
|
|
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی
|
گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
|
|
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی
|
ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
|
|
که شمسالدین تبریزی بفرماید مرا بوری
|
مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری
|
|
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری
|
ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
|
|
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری
|
مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
|
|
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »
|
زهی حسنی که میگیرد چنین زشت از چنان خوبی
|
|
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری
|
دلا میساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
|
|
« اگرچه مشک بیحدم، نباشد وصل کافوری »
|
چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
|
|
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری
|
چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
|
|
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری
|
سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
|
|
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری
|
هزاران دشمن و رهزن، برای آن پدید آمد
|
|
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری
|
نظرها را نمییابی، و ناظر را نمیبینی
|
|
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری
|
به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
|
|
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ میخایم
|